يك روز از رشت داشت به خانه مي آمد باران شديدي هم در حال باريدن بود و تماما خيس گشته بود در بين راه او را ديدم گفتم تو چرا سوار ماشين نشدي گفت دو تا از دوستانم كه خانه آنها بسيار دوراست وضع مالي خوبي هم ندارند ترجيح دادم پول را در اختيار آنها قرار دهم و خودم پياده به منزل بيايم.